یه مرضی هم هست که میری سراغ خاطره های قدیمی، بدترین ها رو انتخاب میکنی و لحظه به لحظه اش رو با خودت مرور میکنی. عکس ها رو میبینی یا حرفای رد و بدل شده رو مرور میکنی. انقدر توی خاطرات فرو میری که نمیفهمی چند دقیقه است داری گریه میکنی.
امروز صبح از خواب که بیدار شدم با دیدن یه پیام معمولی از کارفرما، به قدری عصبانی شدم که از ادامه کار استعفا دادم و گفتم دیگه مایل به همکاری نیستم. البته با ذکر اینکه ایشون حق نداره تو کار من دخالت کنه و بهتره یه مقایسه بین کار من و بقیه انجام بده. الان که به حرفام فکر می کنم خنده ام می گیره، چون خیلی تند صحبت کردم اما بازم اعتقاد دارم حقش بود. خلاصه مطلب اینکه بیکار شدم، امتحانی که فردا داشتم هم کنسل شد :)
درباره این سایت